از سال سوم دبیرستان که در کتاب دینی، یک درس درباره امام زمان
ارواحنا فداه داشتیم، علاقهمند شدم به مطالعه در زمینهی مهدویت، بسیار زیاد!
اولین کتابی که مرحوم پدرم در این خصوص به من داد کتاب خورشید
مغرب مرحوم حکیمی بود!
ترم یک دانشگاه، با خودم گفتم بیام یکبار از اول تا آخر قرآن
را بخوانم، ببینم در این کتاب خدا چه گفته به ما؟!
شروع کردم؛
سورهی حمد تمام شد؛
وارد سورهی بقره شدم!
از همان اوایل سورهی بقره، شروع شد!
چی؟!
سخن از یهود!
هی یهود، یهود
یهود، یهود
یهود، یهود
برایم سؤال شد این کتاب که برای ما مسلمانان هست برای چی خدا
اینقدر در آن به یهود گیر داده و دربارهی اونها سخن گفته!؟
لذا رها کردم پروژهی اولیه رو و شروع کردم یکدور با این رویکرد
که در قرآن خدا چه چیز فرموده دربارهی یهود، قرآن را یکبار از اول تا آخر خواندم!
بعد شروع کردم از برخی آیات محکم در باب یهود که برایم جالبتر
بود، رفتم تفاسیر و روایات ذیل و احیاناً تاریخ رو مرتبط به آن مفهومی که در آیه در
خصوص یهود گفته شده بود خواندن! بعد هم به اسناد خود یهودیها
و اسناد مرتبط با تاریخ جهان نگریستم.
یکی از جالبترین این آیات، آیهی 82 از سورهی مائده بود که خدا در آن فرموده بود:
«لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النّاسِ عَداوَةً لِلَّذینَ آمَنُوا الْیَهُودَ[1]
بهیقین و قطعاً و بدون هیچ تردید، یهود را شدیدترین مردم از حیث دشمنی نسبت به مؤمنین
خواهی یافت!»
در این آیه، فعل لَتَجِدَنّ، مقدم شده و این نشانهی تأکید است!
لامِ اول هم برای تأکید آمده بر سر تَجِدَ و نون مشدّد آخر هم، باز برای تأکید است!
یعنی گنجایش ادبیات عرب نیست که بیش از این بر یک فعل تأکید بورزد!
آن هم فعلی که به شکل مضارع بیان شده و حکمی همیشگی در خصوص یهود را به شکل مطلق و
نه مقیّد بیان کرده!
این آیه را که دیدم، شروع کردم به تحقیق در خصوص ردّ پای دشمنیِ یهود، با پیامبر و
ائمه صلواتاللهعلیهماجمعین در طول تاریخ، در منابع متعدد شیعه و سنی و حتی منابع
غیر اسلامی!
به شگفتانههای بسیار شگفتانگیزی برخورد کردم!
در این جا فقط به عنوان یک قطره از این دریا نمونهای تقدیم میکنم!
اکثراً همه شنیدند که حضرت امیر صلوات الله علیه و آله، هنگام ضربتخوردن فرمودند:
فُزْتُ و ربِّ الکعْبةِ! اما ادامهی فرمایش حضرت امیر صلوات الله علیه را غالباً نشنیدهاید
که میفرمایند:
قتلنی ابن الیهودیة عبد الرحمن بن ملجم المرادی[2] - مرا
فرزند زن یهودیه کشت.
بنا بر نقل تاریخ مادر ابن ملجم و بنابر نقلی دیگر، دایهی او زنی یهودی بوده است.
در ثانی پناهدهندهی و یاریکنندهی اصلی ابن ملجم در کوفه برای اجرای نقشهی شومش
کسی است با نام اشعث بن قیس!
او یهودیزاده است![3]
دو بار (یکبار در جاهلیت و بار دیگر در عصر اسلام) به قبیلهاش خیانت کرده برای حفظ
جانش[4]
امیرالمؤمنین بر سر منبر او را منافق پسر کافر خطاب کردند[5]؛ ولی
آنقدر نفوذ و قدرت داشت که هیچگاه حضرت امیر صلواتاللهعلیه نتوانستند او را از
سپهر سیاسی کوفه حذف نمایند!
اشعث اصلیترین نقش را در تحمیل حکمیت و انتخاب ابوموسی به عنوان حکم ایفا کرد[6]!
ابن ملجم را در کوفه پناه داد[7] و شب حادثه
نیز با ابن ملجم در مسجد ماند؛ او زمان مناسب برای اقدام را به ابن ملجم مشخص کرد،
حجر بن عدی متوجّه شد اما دیر رسید[8]!
اشعث با امفروه، خواهر ابوبکر (خلیفه اول) ازدواج کرد[9]!
دخترش جعده امام حسن مجتبی را با سم به قتل رساند[10]!
پسرش محمد عامل اصلی اسیر شدن مسلم بن عقیل در کوفه بود[11]!
پسر دیگرش قیس کسی بود که روپوش امام حسین علیهالسلام را در عصر عاشورا ربود[12]!
و هنگامی که سپاه عمر سعد به از کربلا به کوفه بازگشتند، فرزندان و خویشان اشعث به سرکردگی پسرش قیس، ۱۳ سر را حمل میکردند[13]!
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام نقل شده که فرمودند:
اشعث بن قیس در قتل علی بن ابیطالب شریک است
و دخترش جعده، حسن بن علی را مسموم کرد
و محمد پسر اشعث نیز در کشته شدن حسین بن علی شرکت داشت[14].
توجّه فرمایید که این قطره از دریا بود...!
[1] مائده:82
[2] بحار الأنوار (علامه مجلسی): ج42، ص281
[3] الوثائق السیاسیة (حیدر آبادی): ج۱، ص۳۵۳
[4] منافق ابن کافر! و الله لقد أسرک الکفر مرّة و الاسلام أخری... نهج البلاغة (سید رضی): ص۶۱ – فرازی از خطبه 19
[5] همان
[6] تاریخ الیعقوبی: ج۲، ص۱۸۸ - وقعة صفین (منقری): ص۴۸۲
[7] همان: ص138
[8] انساب الاشراف للبلاذری (بلاذری): ج2، ص493
[9] الاستیعاب (ابن عبد البر): ج4، ص1949
[10] همان
[11] همان: ج1، ص389
[12] تاریخ الأمم و الملوک (ابن جریر طبری): ج5، ص381
[13] همان: ص468
[14] الکافی (ثقة الاسلام کلینی): ج8، ص167
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
نقش و کارکرد سلبریتیها در دستگاه ولایت طاغوت
دوست عزیزی پرسید:
"آیا اصلاً چیزی شبیه
به این سلبریتیهای امروزی، در زمان معصومین علیهمالسلام هم داشتیم؟
اصلاً این مفهوم که یک سری آدم که به خاطر اغلب، خصوصیات دنیوی و ظاهریشون ممتاز و
محبوب میشن چقدر جای بحث داره؟!"
بعد این دوست عزیز ما اضافه کرد:
"من هیچ نظری در
خصوص مصادیق ندارم الآن، ولی مشکل اصلی من با خود مفهوم سلبریتی و حب و علاقه به اینهاست که کار دست جامعه میده؛
جامعهای که پویا باشه و کار و فکر درست داشته باشه، جوونش و ذهنش اصلاً جذب اینها
نمیشه؛
در طرف مقابل، جذبهای که اساتید اخلاق و عرفان حقیقی دارن، دقیقا نقطهی مقابل این
مسئلهی سلبریتیهاست؛ دقیقا جای درست شکلگیری حب زیاد و متأسفانه دقیقاً جایی که
در جامعه، کمبود داره."
در پاسخ به سؤال این دوست عزیز، دربارهی وجود چیزی مثل
سلبریتیهای امروزی در زمان ائمه علیهمالسلام گفتم:
بله، به شدت هم وجود داشته، و اوج آن را شاید بتوان گفت در زمان محنتبار دوران
امامت امام سجاد علیهالسلام بوده است که یه کاروان از رقاصهها و خوانندهها (با
حضور بزرگشان، زنی به نام جمیلهی سلمیه) میخواست به حج بره که با چه استقبال
شگفتی از مردم به اصطلاح مسلمان و بسیاری از اشراف و بزرگان شهرها مواجه شد (به
قول معروف خود را برای این کاروان مردم کشتند!) و حتی در نزدیکی مکه بزرگان و
اشراف برای استقبال و بزرگداشت از شهر خارج شدند و در بازگشت به مدینه سه شبانه
روز جشن و پایکوبی کردند[1]. (در
شهر پیامبر و محبط وحی!)
یا وقتی یکی از این شاعران بسیار هرزهگو و پردهدر و وقیح و عریانگو (به نام عمر
بن ابیربیعه) که از نظر هنری بسیار بسیار در اوج بود مُرد، در مدینه عزای عمومی
شد! راوی نقل میکند که هر جا در مدینه میرفتم مردم گروه گروه برای او عزاداری میکردند
و بر مرگش تأسف میخوردند، رسید به یک کنیزی که برای کاری میرفته و دید خیلی گریه
و زاری شدیدی دارد؛ روای میپرسد این گریه و زاری برای چیست؟ در پاسخش گفت برای از
دست دادن این مرد بزرگ و از دست دادنش؛ بعد یکی در پاسخش میگوید، غصه نخور، شاعر
دیگری در مکه هست که این شعر را گفته – حارث بن خالد مخزومی که یک مدتی هم از طرف همین خلفای
اموی، حاکم مکه میشود از آن شاعرهایی که او هم مثل عمر بن ابیربیعه هرزهگو،
پردهدر و عریانسرا بوده – و بنا کرد یکی از شعرهای آن شاعر مخزومی را خواندن؛ وقتی
که این شعر را خواند، آن کنیز یک قدری گوش کرد بعد اشکهایش را پاک کرد و گفت:
الحمدلله الذی لم یُخلِ حرمه (خدا را شکر که حرم خودش را خالی نگذاشت)؛ بالاخره
اگر یکی رفت، یکی به جایش آمد[2].
اینها نمونههای کوچکی بود از اوضاع به اصطلاح سلبریتیها در دوران معصومان علیهمالسلام
که نشان میدهد هم وجود داشتهاند مانند الآن و هم اقبال عمومی هم به خصوص در برحههایی
از زمان که انحطاط جامعه شدیدتر بوده (نظیر عصر امام سجاد علیهالسلام) بیشتر
نمود داشتهاند.
اما در خصوص این قسمت از صحبتهای این دوست عزیز که گفت:
"من هیچ نظری در خصوص مصادیق ندارم الآن، ولی مشکل اصلی من با خود مفهوم سلبریتی
و حب و علاقه به اینهاست که کار دست جامعه میده؛"
بحث اصلی که مرتبط با عنوان مطالب هست را تقدیمش کردم؛ گفتم:
اصلاً تمام فلسفهی ساخت اینها، توسط دستگاه ابلیس همین است!
قرآن میفرماید: «وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ[3] -
عاقبت از آن متقین هست»
و نیز میفرماید: «إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللهُ مِنَ الْمُتَّقینَ[4] – به راستی که خداوند تنها از
متقین (عمل) را میپذیرد»
حالا مغز و ریشه این تقوا که سعادت حقیقی انسان وابسته به آن است چیست؟!
پیامبر اکرم حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله خطاب به امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
میفرمایند:
یَا عَلِیُّ حُبُّکَ تَقْوَى وَ إِیمَانٌ وَ بُغْضُکَ کُفْرٌ وَ نِفَاقٌ[5].
ای علی، حب و دوستی تو ایمان و تقواست و بغض و دشمنی با تو کفر و نفاق است[6].
باز طبق آیات قرآن کریم و روایات حضرات معصومین علیهمالسلام که البته حقیقتی را بیان میدارند که عقل و تجربه نیز صحّت آن را تصدیق میکند؛ محبت هر قدر واقعیتر و عمیقتر بشاد، اثر وضعی آن این است که عقاید و خلقیات محبوب، به نسبت میزان حقیقی و عمیق بودن محبت، به شکل خواه ناخواه، در محب ایجاد میشود.
حال ابلیس دقیقاً این نکته و سر تکوینی عالم محبّت را میداند!
چه کند که بدون هیچ زحمت خاصی، خود به خود مردم بیتقوا و فاسد العقیده و فاسق
العمل بشوند؟!
اشخاصی را که عمدتاً فاسد العقیده و فاسق العمل هستند را کاری میکند تا در جامعه
محبوب و به اصطلاح تبدیل به سلبریتی شوند!
محبوب شدن اینها اثر وضعیاش در جامعه این است که، محبانشان، خواه ناخواه، بدانند
یا ندانند، کمکم رنگ عقاید و اعمال اینها را به خودشان میگیرند[7]!
آن جوری فکر میکنند که محبوبشان فکر میکند؛
آن چیزی برایشان ارزش میشود که برای محبوبشان ارزش است
و اعمالشان نیز...
اما در خصوص بخش آخر صحبتهای دوست عزیزمان که گفت:
"در طرف مقابل، جذبهای
که اساتید اخلاق و عرفان حقیقی دارن، دقیقا نقطهی مقابل این مسئلهی سلبریتیهاست؛
دقیقا جای درست شکلگیری حب زیاد و متأسفانه دقیقاً جایی که در جامعه، کمبود داره."
عرض کردم:
در جامعهی توحیدی، سلبریتی حقیقی امیرالمؤمنین علیهالسلام است؛
و حکومت دینی در عرصهی فرهنگی و سیاسی و اجتماعی، باید کاری کند که امیرالمؤمنین
علیهالسلام و کسانی که به ایشان نزدیکترند و بیشتر رنگ و بوی ایشان را دارند،
محبوب و سلبریتی بشوند. شناسایی کند آنها را و به بهترین و جذّابترین شکل ممکن
معرفی نماید!
و این مهمترین راهکار تزریق روح تقوا به جامعه است!
اما در حکومت طاغوت بعلکس است و البته ساختارهایی
هم که در تمدّن مدرن ایجاد شده است، کارآمدی در جهتشان به شکل عمده در جهت سلبریتی
و محبوبشدنِ جریان شخصیتهای ضد مولا علی و ارزشهای ضد ایشان است. ولی در همین
حدی هم که میشده باز از همین ابزار و ظرفیت الکَنَش برای محبوبیت امیرالمؤمنین
علیهالسلام و کسانی که بیشتر رنگ ایشان را به خود دارند استفاده کرد، ما استفاده
نکردهایم!
[1] الاغانی (ابوالفرج اصفهانى): ج8، ص208-210 - اعلام النسأ (عمر رضا کحاله): ص212-214- زندگانى على بن الحسین علیهماالسلام (جعفر شهیدی): ص 104
[2] حماسه امام سجاد (سید علی خامنهای از نشر انقلاب اسلامی): ص15-16 به نقل از الاغانی (ابوالفرج اصفهانی): ج3، ص238
[3] قصص:83
[4] مائده:27
[5] امالی (شیخ صدوق): ج۱، ص۲۵
[6] شاید
برخی بگویند، تقوا معمولاً خویشتن نگهداری تعبیر شده، چرا حقیقت آن را پیامبر فرمودند
دوستی و محبت امیرالمؤمنی علی علیهالسلام است و خویشتننگهداری چه ارتباطی دارد
با حب و دوستی؟
در پاسخ عرض میکنیم:
تقوا آن چیزی هست که نتیجهی وجود آن در انسان میشود، خویشتننگهداری
و پرهیزگاری.
چرا انسان وقتی در برابر عواملی که شهوتش را بر می انگیزد قرار میگیرد و یا هنگامی
که غضبش برافروخته میشود، عملی انجام میدهد که عقلش از آنها نهی میکند؟
یعنی عقلش ادراک میکند که دارد عمل غلطی انجام میدهد، اما این ادراک عقلی کفایت نمیکند برای باز داشتنش از افراط و تفریط قوای شهویه و غضبیه!
علتش غلبه احساساتِ شهوانی و یا غضبیه است بر قوای عقل!
حال باید دید ریشهی احساسات در کجاست؟
بله در قلب ظهور پیدا میکند.
یعنی شما در مواجهه با هر چیز در قلبتان یا احساسی از جنس عشق و میل و جذب و حب مییابید و یا نفرت و دفع و اشمئزاز و نفرت، حالا شدت و ضعف دارد، اما از این دو حال خارج نیست.
آن چیزی که در مواجه با افراط و تفریط شهوت و غضب، میتواند
آنها را به اعتدال بازگرداند تا قوای عقلی مجدداً حاکم شود، باید چیزی از همین جنس
حب و علاقه و میل و جذب و یا بغض و نفرت و دفع و اشمئزاز باشد تا بتواند بر آن
احساسات قبلی ناشی از شهوت و غضب فائق شود! لذا ریشه و مغز تقوا، حب و بغض است
و خوف!
که البته ریشهی خود خوف هم همان حب است و در حقیقت میتوان گفت که خوف، میوهی حب
است.
به طور مثال کسی که خودش را خیلی دوست میدارد، وقتی در زیر آب هست و احساس میکند که جانش در خطر است، خوف میکند و به یکباره خود را از زیر آب بیرون میکشد. لذا خوف نتیجهی ادراک احتمال از دست رفتن محبوب هست.
حال باید دید حب چه چیزی و خوف و بغض چه چیزی در انسان تقوا میآورد.
اینجا همان جایی است که با توجه به ریشهی حب و بغض و خوف، تقوای انسانها و در نتیجه جایگاه ایمان و تقرب انسانها رتبهبندی میشود.
به چه شکل؟
یک کسی حب بهشت را دارد و بسیار دوست دارد که از نعمات بهشتی بهرهمند شود، لذا از اموری که او را از این محبوبش دور کند پرهیز میکند!
این تقوا، تقوای عوام هست، به قول امام خمینی در چهل حدیث، ما ترک شهوت برای شهوت بزرگتر میکنیم و مولا علی عبادت این دسته از بندگان را میفرمایند عبادت تجار و تاجرانه. البته رحمت و فضل و کَرَم خدا ایجاب میکند که صاحبان این جنس از تقوا هم به سعادت میرسند و اهل نجاتند (منتها نه در آن مراتب عالی قُرب و رضوان الهی!)
یک کسی هم خوف این را دارد که به او ضرری وارد شود و به علت حب خودش، چون خودش را بسیار دوست میدارد میخواهد از ضرر و آتش دور بشود، از عواملی که او را به جهنم میبرد پرهیز میکند.
این جنس از تقوا هم تقوای عوام هست و مولا علی میفرماید، این عبادت هم عبادت خائفین هست. اینها هم اهل نجاتند (منتها باز اینها نیز در آن مراتب عالی قُر و رضوان الهی نیستند!)
اما یک کسی هم حب خدا و اولیای خدا را دارد و از چیزهایی که بین او و محبوبینش فاصله میاندازد پرهیز میکند و مولا علی این دسته از عابدان رو میگوید عبادتکنندگان آزاده که عبادت احرار و آزادگان را انجام میدهند.
و بالاترین و قویترین و عمیقترین مراتب تقوا و ایمان از اینجا نشأت میگیرد، از تقوایی که ریشهاش حب خدا و اولیای خداست و بغض دشمنان خدا و دشمنان محبوبین خداست!
چرا دو تقوای اول، ولی و اما و اگر دارد؟
چون در امتحانات سخت نمیتواند نجاتبخش باشد چرا که ریشهی محبتشان به خودشان
بازگشت میکند!، مثالهایش هم در قرآن و تاریخ فراوان است.
اولی، شیطان لعین که چون ریشه تقوا و عباداتش حب خدا نبود در برابر امر خدا سرپیچی کرد و نتوانست بر افراط قوهی غضبیهاش غلبه کند و در برابر حکم خدا استکبار ورزید، چرا که اگر ریشهی تقوایش حب خدا و محبوبان خدا بود، هیچگاه روی حرف محبوبش حرفی نمیزد!
دومین مثال قرآنی هم بلعم باعورا بود که باز چون ریشهی
تقوایش حب خدا و حب اولیای خدا نبود، با اینکه بر اثر تقوا و عباداتی که ریشه در
حب نفس و حب در مقامات داشت به اسم اعظم هم رسیده بود و به اصطلاح مستجاب الدعوه
شده بود، اما در برابر پیامبر اولیعزم زمانش موسی علیهالسلام، کسی که میداند
محبوب خداست، تمرّد کرد و حتی او را نفرین کرد و کافر از دنیا رفت! و نتوانست بر
افراط قوه شهویهاش که به صورت میل به جاه و مقام است بایستد.
لذا اوج عمیقترین ریشهی تقوا که محبت به غیر است طبق فرمایش رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله
میشود محبت به وجود مقدّس امیرالمؤمنین علی علیهالسلام که ملاک و محک ایمان نیز
هستند.
[7] رسول خدا حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله: َالْمَرْءُ عَلَى دِینِ خَلِیلِهِ. (الکافی (ثقة السلام کلینی): ج2، ص642) انسان به دین آن کسی است که او را بسیار دوست دارد.
After mentioning this introduction, I will present some points (and actually criticisms) about this book (a dark and destructive book for the soul!):
Although the main characters of the story were Jewish in terms of race and atheist and atheist in terms of belief, in several places of the book, the oppression and oppression that happened to the Jewish people is mentioned explicitly or implicitly! The author of the book insists on insinuating to his audience that people are delusional and pessimistic about the Jewish people. For example, about Jews being rich or about them being deceitful, and this is one of the hideous and disgusting efforts of the author of the book. Why disgusting? Because the main characters of the story, despite insisting on being atheists, at the same time complained about people's cynicism towards Jews and their oppressed throughout history!
The author provides reasons to prove that the atheistic beliefs of the main characters in the story are correct and logical! Reasons that are more fallacious than logical and have clear and specific answers, but in no way do they mention the reasonable answers that are there in rejecting the reasons for atheism in the discussions of the book! It does not even raise the possibility that these fallacies may have a logical and valid answer!
All over the book believers in religion and even God are shown as naive and superficial people (and in some cases hypocrites and liars) and of course with closed minds! The author repeatedly insists on saying that the true believers in God and religion are those who believed in these concepts because of their fear and weakness. Almost like the nonsense that the likes of Nietzsche say! And you don't see any reasonable, logical and desirable character in the book who believes in God and religion, and this is very interesting and to some extent it may reflect the author's own real views in this regard.
One of the most misleading parts of the book is where the main character says: Even if there is a god, he would never blame me for not worshiping him or anything like that! Rather, if he intends to accuse me of something, it is because I have not lived well for myself! And this is the other side of humanism. To the extent that if there is to be a god, he cannot command or forbid us or we do not have to worship him, (and basically we do not have a duty to the creator assuming his existence!)
The maximum is to use the opportunity of living in this world to live well and enjoy.
The terrible insistence of the author who wants the audience to accept through his story and characters that there is no such thing as God and religion. He even returns the origin of telepathy (an example of which is given at the end of the book) to the mind and spirit and not beyond matter and sensations, and of course the repeated insistence of the first character of the story on his revelations in a coma is also a product of his own mind and Not seeing the spirit. From external facts! (This itself implies mockery and doubt in the authenticity and nature of the subject of revelation!)
The conditions of the book are also clear in terms of moral issues and do not need to be explained. Only sometimes we come across interesting points like this: on the one hand, the main character of the story claims that adherence to moral principles is ridiculous and that there is no such thing as immutable moral principles (like the nonsense of some so-called philosophers and thinkers), but The other side is suffering because his wife is having a relationship with his brother.
The main character of the story has a very negative and humiliating view of society and people, and this is another factor that turns it into a black and destructive work for the soul, along with the other things mentioned.
And finally I must say:
supporting the Jewish people and showing them as victims;
Proving the non-existence of God and the illogicality of believing in it despite the state of the world and its people
Also emphasizing the naivety, superficiality and lack of faith of the believers in religion and God and that basically such beliefs are rooted in the fear, weakness and naivety of individuals.
It is the foundation and main message of the book.
و در پایان باید بگویم:
حمایت زیر پوستی از قوم یهود و مظلوم و قربانی نشان دادن آنها؛
اثبات عدم وجود خدا و غیر منطقی بودن اعتقاد به آن باوجود وضع دنیا و مردمانش؛
همچنین تأکید بر سادهلوحی، سطحینگری و عدم ایمان مؤمنان به دین و خدا و اینکه اساساً چنین باورهایی ریشه در ترس و ضعف و سادهلوحی اشخاص دارد؛
این سه مورد به خصوص موارد 2 و 3 شالوده و پیام اصلی کتاب است.
بعد از آن که این مطالب را دوستی فرهیخته و اهل علم خواند، میان من و ایشان چنین مکالمهای در گرفت:
مرتضی:
خوب ببین بحث شما روی یک قسمت از محتوای کتاب است.
من:
اگر دقت بفرماید، بحث من روی جان و روح فلسفی حاکم بر کتاب هست، که تهش خواسته این دیدگاه رو به مخاطب بخورانه، چه زیر پوستی و چه رو پوستی.
مرتضی:
اینکه طرف به جهود بودن چند جا اشاره میکنه و مظلومنمایی که کاملاً طبیعی این آدمهاست و خیلی هم تابلو و گل درشت این کار رو کرده.
نشون به اون نشون که مثلاً چه اهمیتی داشت که نهنهی مارتین کدوم گوری بوده و چرا از اروپای هیتلری رفته چین و از اونجا رفته استرالیا.
من:
ببین برادر، من ۷ نکته نوشتم، این فقط یکیش بود؛ اینو هم گفتم که مخاطب هواسش باشه، آبشخور فکری نویسنده جزوِ همان یهودی هست که خدا فرموده:
«أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِینَ آمَنُوا (مائده:82)» هستند.
مرتضی:
منظورم اینه که یهودی بودن برای مخاطب ایرانی خیلی تابلو و معلومه و خیلی هم موضوع بحث کتاب نیست.
من:
دوباره تکرار میکنم برادر، من ۷ نکته نوشتم که این فقط یکیش هست و دیگر نکات (مخصوصاً 3 مورد از اونها) خیلی مهمه و نشون میده چقدر نویسنده از حیث فکری در عوضیت به سر میبره.
کتاب جداً اثر مخرب داره رو روح خواننده؛ ولو خواننده خیلی خودشم نفهمه!
مخاطبان عموماً بعد از خواندن این کتاب بوی شک میگیرن!
مرتضی:
ببین فضای کتاب، فضای انسانِ مدرن است که خودش رو خدا میدونه. طبیعیه که توش پوچی، بیخدایی و یا حتی خداستیزی وجود داشته باشه.
من:
ببین، مشکلش اینجاست که القا میکنه این غیرمنطقی بودن اعتقاد به خدا و دین رو
و برای اثبات این نظرش هم مغالطههای شبهِ منطقی میگه.
در کتاب در بین مکالمات هم وقتی هر جا این ادله رو یکی از شخصیتها به طرف مقابل گفته، هیچ کس جواب نداده (با اینکه مغلطههاش جوابهای مشخصی داره)
حتی هیچوقت حتی وقتی داره حدیث نفس میکنه دربارهی منطقی و صحیح بودن عدم اعتقاد به خدا و دین، یک لحظه هم به صحّت این نظراتش در درون خودشم شک نمیکنه،
لذا کاملاً یکطرفه سعی در القای این مطلب به مخاطب داره!
و اقلّش اینه که در مخاطب، چه خودآگاه و چه ناخودآگاه القای شک میکنه.
شاید بیشتر از ده بار میگه اعتقاد به خدا و دین ریشه در جهل، ترس و ضعف و علاقه به خود خَر کردن داره!!
جوری این رو به طُرُق مختلف تکرار میکنه که مخاطب واقعاٌ بر روح و ذهنش آثار نامطلوب میگذاره ولو خودش هم منکر وجود این اثر بشه.
مرتضی:
کتاب کلامی نیست که شُبهِ بگه و ادله مخالفش رو هم بگه، معلومه که حرف خودش رو میزنه.
ولی تصویری که از مرگ مارتین تصویر میکنه تصویر انسان بدبخت مدرن است که تا آخر سرش رو به دیوار میکوبه.
و اتفاقاً این نکته توی انتهای کتاب جالب بود که مرگ، دهن همه رو بدون استثنا و بدون ترحّم سرویس میکنه و تمام این دیوانه بازیها و این جفنگ گفتنها وقتی با مرگ قراره روبرو بشی رنگ میبازه.
من:
اتفاقاً اصرار داره بگه با افتخار تا آخرش هم زیر بار نرفت و به حالت شاخ، با سر بالا مُرد؛ بدون ضعف و ترس!!!
در مورد کلامی نبودن کتاب هم باید بگم: اتفاقاً به نظر من، کتاب کاملاً فلسفی و هستیشناسانه و تِز دهنده هست.
داره میگه دنیا و آدم چی هست و چی نیست.
من تقریباً خیلی از کامنتای انگلیسی گوریدز و فارسی طاقچه رو خوندم و حتی کامنتهای زیر کامنتا رو!
چیزی که باعث شهرت و محبوبیتش نزد برخی هست، نه داستان، که همین تِم فلسفی و هستیشناسانشه به گفته اکثر مطلق هوادارنِ کتاب.
مرتضی:
علی این حرفهای این شکلیِ پست مدرن، توی رمانهایی خارجی فراوان است. خوانندهی این کتاب صغیر که نیست. بزرکسال است.
من:
مرتضی چرا در فقه شیعه ممنونع است نشر شبهات؟!
مگر مخاطب کبیر نیست و عقل نداره؟!
برادر من!
یه جمله در یک رمان مذهبی ایرانیِ معتقد به تشیّع، باعث شد کلی در شما ایجاد شبهه و درگیری ذهنی بشه، تا جایی که من رو صدا کردی و از من پرسیدی و برآشفته بودی؛
تازه اون مطلب در مورد یکی از شقوق مقام امامت بود.
حالا این کلاً ماله کشیده به اعتقاد به خدا و دیانت، اونم با انبوهی از شِبهِ استدلال
مخاطب فک میکنی چی میشه بعدش؟
ولو به روی خودشم نیاره!
مرتضی:
در خصوص علت محبوبیتش باید بگم، به نظر من علتش اینه که کتاب، به شدت ساختار توئیتری دارد و جوری نوشته شده که از هر صفحهاش به فراخورِ حال و هوای مخاطب، جمله برای نقل قول در اینستاگرام پیدا میشه. و این دلیل اصلی محبوبیتش هست.
من:
داداشم؛ اون قالبشه!
شما اتفاقاً با این حرفت، دقیقاً داری حرف من رو تأیید میکنی.
کتاب پر است از تکههای فلسفی که خودش معنای مجزا داره، بدون نیاز به باقی کتاب و داستانش و به دلیل همین غالب بودن تمِ فلسفی در کتاب هست که به قول شما در هر صفحه مخاطب میتونه یه مطلب مجزا برای استفاده ازش پیدا بکنه.
پایان مکالمه من و مرتضی درباره کتاب جزء از کل؛ اثر استیو تولتز؛ ترجمهی پیمان خاکسار؛ از نشر چشمه
خدای متعال میفرماید:
《قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ
کشته باد مردم دروغپرداز (ذاریات - ۱۰)》
شخصی گفت:
ما میتوانیم از معصوم هم انتقاد کنیم
و حال آن که این ادعا، #دروغبستن_صریح_به_خدا و آیات قرآنش است، چرا که به عنوان نمونه در آیه ۶۵ سوره نساء خدا میفرماید:
«وَ
رَبِّکَ لَا یُؤْمِنُونَ حَتَّى یُحَکِّمُوکَ فِیمَا شَجَرَ بَیْنَهُمْ
ثُمَّ لَا یَجِدُوا فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجًا مِمَّا قَضَیْتَ
وَیُسَلِّمُوا تَسْلِیمًا.»
به پروردگارت قسم که #مؤمن_نخواهند_بود مگر آنکه تو را در مورد آنچه میان آنان مایه اختلاف است داور قرار دهند، سپس از #هر_حکمى که کردهاى [حتی] در دلهایشان احساس ناراحتى نکنند و کاملاً تسلیم باشند!
اطاعت که هیچ، جای خود دارد، خداوند میفرماید هر حکمی که پیامبر میدهد اگر در قلب و نفستان هم از آن حکم راضی نباشید #مؤمن_نیستید!! چه برسد به داشتن حق انتقاد به حکم معصوم!
برای مشاهده نظر مراجع و علما در مورد ادعای امکان نقد معصوم! میتوانید کلیک فرمایید.
آن شخص دوباره در سخن دیگری گفت:
پیامبر با کفار و مشرکین پیمان میبسته، آنها پیمان را میشکستند، بعد دوباره پیمان میبسته
و حال آنکه این به گواه تاریخ تهمتی آشکار و #دروغبستنی_صریح_به_رسول_خداست!
آیا پیامبر (صلوات الله علیه و آله) با پیمانشکنان دوباره پیمان میبست؟! پاسخ را با کلیک میتوانید متوجه شوید.
آن شخص سه باره و در سخن دیگری گفت:
امام حسین علیه السلام به ما درس مذاکره داد و در شب عاشورا با عمر سعد مذاکره کرد.
و این سخن به تعبیر یکی از برجستهترین اساتید تاریخ اسلام (استاد محمدحسین رجبی دوانی) به گواه اسناد متقن تاریخی، یکی از بدترین تهمتها و #دروغهایی بود که میشد به #حضرت_سید_الشهدا علیه السلام نسبت داد!
ایشان در سخنان خود بیان میدارد که ادعای مذاکره امام حسین (علیه السلام) با «عمرسعد» بدترین و خطرناکترین تحریف واقعه کربلاست!
همان شخص چهار باره و در سخنان دیگری، آنهم در زمانی که از مردم عدهای
کشته شده بودند و اموال بسیاری غارت شده بود و عصبانیت مردم در اوج بود با
قهقههای مثالزدنی و فراموش نشدنی ادعا کرد:
من هم مثل شما صبح شنبه فهمیدم
و حال آنکه جمال عرف معاون سیاسی وزیر کشور در گفتوگویی با وبسایت رویداد ۲۴ در این خصوص مطلب دیگری بیان کرد!
او در حاشیه این نشست در این باره گفت:
«زمانبندی طرح افزایش قیمت بنزین هم روز سهشنبه و هم روز چهارشنبه به رییس جمهور داده شده است.»
و ما نمیدانیم این شخص، چند دروغ بزرگ دیگر باید
به خدا
و رسول خدا
و ائمه اطهار علیهم السلام نسبت دهد
و چند دروغ بزرگ دیگر
به مردمش تحویل دهد
تا بتواند به عنوان #خرّاص نائل شود که خدا دربارهشان فرموده:
《قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ
کشته باد مردم دروغپرداز (ذاریات - ۱۰)》
مولی امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
ما رأیت نعمة موفورة إلا وإلى جانبها حق مضیع[1].
وفور نعمت را در جایی ندیدم، مگر در کنار آن، حقی پایمال شده بود.
مقام معظّم رهبری آیت الله سید علی خامنهای حفظه الله:
اینکه امیرالمؤمنین علیهالسّلام میفرماید:
«ما رأیت نعمة موفورة الّا و فی جانبها حقّ مضیّع»؛
یعنی هرجا شما دیدید ثروت انباشتهای به وجود آمده، بدانید در کنارش حقوق ضایعشدهی
فراوانی وجود دارد؛
مظهر اصلی و مصداق عمدهاش همین است که کارگزاران و مسؤولان حکومت، با استفاده از نفوذ
و قدرت، راحت بتوانند از امکانات عمومی استفاده کنند؛
بانکها راحت وام بدهند؛ مراکز گوناگون، امکان استفاده از زمین، آب، هوا، تجارت و وارد
کردن و صادر کردن را در اختیار آنها بگذارند؛
ناگهان ببینید کسانی که دستشان از مال دنیا تا اندکی پیش خالی بود، ثروتهای گزاف پیدا
کردهاند؛
ظاهر کار هم قانونی است...[2]
این که امیرالمومنین ـ طبق نقل ـ میفرماید:
«ما رایت نعمه موفوره الا و فی جانبها حق مضیع»
یعنی هرجا شما دیدید ثروت انباشتهای به وجود آمده, بدانید در کنارش حقوق ضایع شده
فراوانی هم وجود دارد؛
معنایش این است که اگر اموال از راه حلال بدست آید و حقوق واجب و مستحب آن داده شود،
اینقدر روی هم جمع نمیشود.
اگر ثروتمندی در کنارش فقرا در مانده را ببیند و به آنها بیتوجه نماند طبعاً پولهای
راکد خود را صرف فقرا میکند و ثروت انباشته شدهای پیدا نمیشود.
تولید ثروت فراوان از راه صحیح عیب نیست و ارزش است! کمتر کسی در عالم به قدر
امیرالمؤمنین علی علیه السلام تولید ثروت کرده است اما تولید ثروت حضرت برای
رسیدگی به محرومان بود و نه انباشت ثروت!،
مشکل آنجا است که ثروت انباشته شود و در کنار آن جمعیت زیادی محروم باشند و ثروتمندان
بیتوجه به محرومین به جمع ثروت ادامه دهند و آه و ناله اینها را نا دیده بگیرند[3].
حضرت امام علی بن موسی الرضا علیه السلام:
لا یجتمع المال الا بخصال خمس: ببخل شدید، و امل طویل، و حرص غالب و قطیعه الرحم و ایثار الدنیا علی الاخرة[4].
مال جمع نمیشود مگر با پنج خصلت:
با بخل شدید
و آرزوی دراز
و حرصی که (بر نفس انسان) غالب شده
و رهاکردن رسیدگی به نزدیکان
و ترجیح دادن دنیا بر آخرت.
مولی امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
ان الله سبحانه فرض فی اموال الاغنیاء أقوات الفقراء فما جاع فقیر الاّ بما متع به غنی و الله تعالی جده سائلهم عن ذلک[5].
خداوند سبحان در داراییهای توانگران روزیهای فقرا را واجب گردانید. پس فقیری گرسنه نماند، مگر به سبب آنچه توانگری به او نداده است و در روز رستاخیز خداوند متعال، آن اغنیا را به خاطر این کار مؤاخذه مینماید.
حضرت امام جعقر صادق علیه السلام:
إن الناس ما افتقروا و لا احتاجوا و لا جاعوا و لا عروا إلا بذنوب الأغنیاء[6].
به راستی که مردم فقیر و نیازمند و گرسنه و برهنه نمیشوند مگر به واسطه گناه اغنیا و ثروتمندان.
آیا اگر کسی خمس و زکات و حقوق مالی واجبش را ادا کرد، دیگر
هرگونه دلش خواست میتواند در اموالش دخل و تصرف کند؟!
پاسخ:
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام:
إن اللّه فرض للفقراء فی أموال الأغنیاء فریضة لا یحمدون إلا
بأدائها و هی الزکاة بها حقنوا دماءهم و بها سموا مسلمین
و لکن اللّه تعالى فرض فی أموال الأغنیاء حقوقا غیر الزکاة - فقال تعالى:
فِی أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ و الحق المعلوم غیر الزکاة و هو شیء یفرضه الرجل
على نفسه فی ماله یجب علیه أن یفرضه على قدر طاقته و سعة ماله فیؤدی الذی فرض على نفسه
إن شاء کل یوم و إن شاء کل جمعة و إن شاء فی کل شهر[7].
ابابصیر از یاران نزدیک امام صادق روایت میکند که: نزد امام
جعفر صادق بودیم که برخی از ثروتمندان نیز همراه ما بودند.
آنان نام زکات را به میان آوردند،
امام صادق علیه السلام فرمود: پرداخت زکات چیزی نیست که به خاطر آن از صابحش تعریف
و تمجید شود
بلکه زکات امری ظاهری است که به وسیله پرداخت آن... مسلمان نامیده میشود و اگر آن
را بجا نیاورد نماز وی پذیرفته نخواهد شد.
در اموال شما ثروتمندان حقوقی واجبی غیر از زکات وجود دارد!!
عرض کردم خداوند تو را خیر دهد چه حقوقی غیر از زکات در اموال وجود دارد که باید آن
را به جای آوریم؟
فرمود: سبحان الله مگر نیشیندهای که خداوند عز و جل در قرآن میفرماید:
«و الذین فی اموالهم حق معلوم * للسائل و المحروم (معارج - 24 و 25) و کسانى که در
اموالشان حقى معلوم است. براى سائل و محروم»
عرض کردم چه حقی بر گردن ما وجود دارد؟
فرمود همان چیزی است که شخص در مال خویش بر طبق وسعت روزی و توانش تعیین میکند که
در پایان هر روز و یا هر جمعه و یا هر ماه آن را از مالش خارج میکند و به نیازمندان
میدهد.
پینوشتی تقدیم به همه ژنهای خوب:
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام:
کَانَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ السَّلَامُ کَثِیراً مَا یَقُولُ: اعْلَمُوا عِلْماً یَقِیناً أَنَ اللَّهَ- عَزَّ وَ جَلَّ- لَمْ یَجْعَلْ لِلْعَبْدِ- وَ إِنِ اشْتَدَّ جَهْدُهُ، وَ عَظُمَتْ حِیلَتُهُ، وَ کَثُرَتْ مُکَابَدَتُهُ أَنْ یَسْبِقَ مَا سُمِّیَ لَهُ فِی الذِّکْرِ الْحَکِیمِ، وَ لَمْ یَحُلْ مِنَ الْعَبْدِ فِی ضَعْفِهِ، وَ قِلَّةِ حِیلَتِهِ أَنْ یَبْلُغَ مَا سُمِّیَ لَهُ فِی الذِّکْرِ الْحَکِیمِ. أَیُّهَا النَّاسُ، إِنَّهُ لَنْ یَزْدَادَ امْرُؤٌ نَقِیراً بِحِذْقِهِ، وَ لَمْ یَنْتَقِصِ امْرُؤٌ نَقِیراً لِحُمْقِه[8].
مولی امیرالمؤمنین علی عیله السلام بسیار میفرمود:
این را به طور علم یقین بدانید که حقیقتاً ممکن نیست کسی با
داشتن آگاهی کامل از تمام رموز کار و کوشش و فعالیت، بتواند بر آنچه که در عالَم تقدیرِ
خدا، برایش مقرّر شده پیشی بگیرد
و بیش از آن مقدارِ مقدّر را رزق خود گرداند.
ای مردم! همان هرگز ممکن نیست کسی بر اثر هوشمندیش به قدر نقیری (فرورفتگی روی هسته
خرما) بر آنچه خدا مقرّر کرده بیفزاید و ممکن نیست کسی بر اثر کمفهمیاش به قدر نقیری
از آن روزی که خدا مقدّر خدا کمتر بهره ببرد.
زمانی که به قارون گفته شد:
«أَحْسِنْ کَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیْکَ (سوره قصص - آیه ۷۷)
همانگونه که خدا به تو احسان کرده تو نیز به دیگران احسان کن!»
در پاسخ گفت:
«إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِنْدِی (سوره قصص - آیه
۷۸)
جز این نیست که این ثروت را به وسیله دانشی که نزد من است به دست آوردهام!»
پس هر کس در پاسخ به اینکه چرا پولدار هست و به دیگران هم کمک
نمیکند بگوید:
زرنگیم هست، دانشم هست، هوشم هست، تلاش و پشتکار خودم هست، عرضه خودم هست، تواناییهای
خودم هست،
ژن خوب داشتم برای خودش یکپا قارون هست[9]!!!
خداوند میفرماید مال و ثروت نتیجه احسان خداست نه تلاش و کوشش و دانش شما!
خودِ توفیق اون هوش رو کی به شما داده؟
توان و تدبیر رو کی به شما داده؟
این اشخاص رو که در رشد اقتصادی شما تأثیرداشتن کی بر سر مسیر زندگی شما قرار داده؟
آیا ذاتی خودت هست این هوش و استعداد و توان؟
اگر ذاتی خودت هست، پس چرا سنت رفت بالا همش دونه دونه از دست میره؟
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام:
إنَّ اللّهَ تَعَالى وَسَّعَ فِی أرزَاقِ الْحَمْقى لِیَعتَبِرَ الْعُقَلَاءُ وَ یَعلَموا أنَّ الدُّنْیَا لَیسَ یُنَالُ مَا فیها بِعَمَلٍ و لَا حِیل[10].
همانا خداوند بدین خاطر در روزى افراد احمق و نادان وسعت فراوان بخشیده است تا عاقلان خردمند عبرت بگیرند؛ و بدانند که دنیا و نعمتهایش چیزى نیست که بتوان با زرنگى و حیله و نیرنگ به دستش آورد.
پینوشتی برای پینوشت:
رسول خدا حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه و آله:
مَنْ أَکَلَ مَا یَشْتَهِی وَ لَبِسَ مَا یَشْتَهِی وَ رَکِبَ مَا یَشْتَهِی لَمْ یَنْظُرِ اللَّهُ إِلَیْهِ حَتَّى یَنْزِعَ أَوْ یَتْرُک[11].
هر کس هر چه [دلش] خواست بخورد و هر چه دوست داشت بپوشد و هر
چه از مرکبها [نظرش را گرفت] سوار شود، خداوند [با نظر رحمت] به او ننگرد تا او بمیرد
یا آن کارها را وانهد.
خوب اگر خدا نظر رحمتش را از کسی به واسطه تبعیت از خواستههای نفسانی آن شخص بردارد چه میشود:
مولا امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
اتباع الهوی فیصد عن الحق[12].
پیروی از هوای نفس آدمی را از (پذیرش) حق باز میدارد.
یعنی چه؟!
یعنی ولو که شخص مالش را از راه حلالِ حلال بدست آورده باشه، اگر هر کاری خواست باهاش
کرد، یعنی هر چه دلش خواست انجام داد، خونه و ماشین میلیاردی و لباس میلیونی و ...؛
یا در حد طبقه متوسط جامعه هر وقت هر چی دلش خواست خورد و تابع نفسش در شکمچرانی بود
و ... چه میشود؟!
میشود روزی بیاید که به واسطه تبعیت از هوای نفس و هوسهایش، دیگر تابع حق نشود، و
به مرور خط فکریش هم عوض شود و ...
انقلابیِ آمریکا ستیز دیروز میشود
لیبرال کدخداپرست امروز...
[1] دراسات فی نهج البلاغه (محمد مهدی شمس الدین): ص 40
[2] بیانات به مناسبت عید نیمهشعبان (30 مهر 81)
[3] نشریه پرسمان دانشجویی نهاد نمایندگی مقام معظّم رهبری در دانشگاهها: کد ۱/۱۰۰۱۰۹۱۲۵
[4] خصال صدوق؛ ج1؛ ص 238
[7] الکافی: ج3، ص499
[8] الکافی: ج۹۵، ص ۸۱
[9] برگرفته از تفسیر نور (محسن قرائتی): ذیل آیه ۷۸ سور قصص
[10] الکافی: ج۵، ص ۸۲
[11] تحف العقول (ابن شعبه حرّانی): ص 39
[12] امالی (شیخ مفید): مجلس ۴۱، حدیث ۱
انجام دادن یا ندادن واجبات یک چیز است
قبول داشتن یا نداشتن آن چیز دیگر
مثلاً شاید کسی بگوید من قبول دارم باید نماز خواند و نماز خواندن واجب است اما برایم سخت است و گاهی تنبلیم میآید (به اصطلاح کاهل نماز است.)
چنین کسی بسیار تفاوت دارد با کسی که بگوید من اصلاً نماز را قبول ندارم.
یا مثلاً کسی بگوید که من میدانم داشتن حجاب واجب است اما زوم به نفسم نمیرسد که آن را درست اجرا کنم. چنین کسی بسیار تفاوت دارد با کسی که بگوید من اصلاً حجاب را قبول ندارم.
فرقش چیست؟
اولی میشود مسلمان اهل معصیت و گناه
دومی میشود کافر که عذابش اصلاً قابل قیاس با مسلمان معصیتکار نیست!
از کجا میگویم؟!
حضرت امام محمد باقر علیه السلام:
مَنْ جَحَدَ الْفَرَائِضَ کَانَ کَافِراً.
هر کس منکر واجبات شود کافر است.
اصول کافى (ثقة الاسلام کلینی): ج3 ، ص 55 ، حدیث 2
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم